عاشیق قربانی از سلاله‌ی عاشقان نام‌آوری‌ست که اشعارش قرون وخطه‌ها را ظفرمندانه پشت سر نهاده است و آوازة 
ماجراها و خلاقیت‌ شگرف‌اش، با افسانه‌ها در آمیخته و هستی‌اش، منشاء داستانی گردیده بنام «عاشیق قربانی‌ وپری» که زبانزد عاشیقان است و از شیواترین تجلی‌های ذوق و خیال، که با ساز و کلام عاشق‌های آذربایجان، رمز و رازی جاودانه یافته و از اقتدار صفویه تا به امروز، همچون 
نهری پرخروش، در دریای مواج فرهنگ مردم جاریست.
داستان عاشیق قربانی و پری، حکایت تلخ و شیرینی است از حسرت و دلدادگی، شرارت و راستی و فقر و غنایی که فاصله‌ها، ناوکی می‌نشانند بر عمق دلهایی که شایسته زخم و چرک نبودند. 
«ارس» خروشان و پرتلاطم می‌غرد و غریواش با لالایی‌های مادر می‌آمیزد و قربانی، از گهواره به در آمده و پا می‌گیرد و فقری را می‌بیند و انبوه اندوهی که در زرخیری دامن ارس، باورش سخت و دلگیر می‌بود. بدینسان قربانی چون قدبرکشید و دانشی انباشت، سایه تیره فقر بر هستی‌اش گسترده بود و در طلب گاونری، که شیاری بر خاک افکند و بذری بپاشد، به درگاه عمویش گام نهاد. در ملک عمویش که انبانی از زیور و زربود، او را ناامید از درنراندند. جفتی و رز ارمغانش داشتند و اما خاک سخت را توان بر شکافتن نداشتند و او، دلمرده و خسته، برای لختی درنگ، سربر زمین نهاد و اما خوابی عمیق بر او چیره شد و رؤیایی او را با خود برد. مادر، دل‌نگران پسر به فراز خاک آمد و او را خفته یافت. از خوابش بیرون نیامد و او را به کاشانه بردند. چاره‌ی درد را سه پیرزن دانستند. پیرزن ابریشمین، پیرزن بدطنیت و پیر زن ناپاک که با افسون و سحر، سری و سری داشتند. به بالینش آمدند و گفتند او را خواب محبت ربوده است و در رؤیای بیداری فرو رفته است که خود باید چشم بگشاید. چون پلک برگشود بی‌درنگ «ساز»ی خواست و نوایش دل بیدلان ربود: 
به رؤیایم لشکر پاکان بیداری‌ام را صلا دادند

آردینی اوخو
چهارشنبه 22 خرداد 1398
بؤلوملر :