روزی محمود هوس شکار کرده و با لله اش"  صوفی " از کوچه باغی می‌گذشت که شاهین از شانه اش پر می‌گیرد و در هوای صید پرنده ای سوی باغی می‌رود و محمود هم به دنبال اش که ببیند کجا رفت.

 

محمود خود را به باغ می‌رساند و وقتی شاهین را رو شانه ی دختری می‌بیند و نگاهشان درهم گره می‌خورَد ، محمود از اصل اش می‌پرسد و او می‌گوید :

 

" اصل ام از تبار زیبایان و قبله ام قبله ی نور و یک عالم از قبیله ی شما جدا. مریم هستم دختر قارا کشیش." کَرَم "کن و بیا شاهین خود ببر !"

 

محمود می‌گوید : « از این به بعد تو ا" اصلی " باش و من " کَرَم ". » 

 

کرَم انگشتری اش را به اصلی و اصلی  هم دستمال ابریشمی‌اش را به کَرَم می‌دهد.

 

کرم تا باشاهین اش از باغ بیرون می‌آید ، مدهوش و بی طاقت از از پا می‌افتد و " صوفی " می‌شتابد تا ببیند چه خبر است که می‌فهمد درد عشق به جان اش افتاده است.

 

کَرَم به صوفی می‌گوید:

 

" چشمانش در روشنی ، ستاره های آسمان بود و شرر های نگاهش شعله ی آتش داشت.آتش عشقش در جانم گرفت و این تب مرا خواهد کشت. "

 

کَرَم در بستر بیماری می‌افتد و هر حکیمی‌که به بالین اش می‌آید چاره ی دردمندی اش را دوایی نمی‌یابد.

 

طبیبان در درمان اش عاجزمی‌شوند و اما پیرزنی عارف ، از درد عشق می‌گوید. صوفی هم که تا حالا مُهرِ سکوت برلب زده بود به ناچار ، پرده از راز عشق او برمی‌دارد .

 

زیاد خان ، قارا کشیش را فرا می‌خواند و می‌گوید :

 

" بی آنکه ما درفکرش باشیم ، تقدیر کار خودرا کرده است. عشق مریم ، آرام و قراراز محمود گرفته و حالا وقتش است که به عهد و پیمان خود عمل کنیم. "

 

قارا کشیش از این حرف برآشفته شده و می‌گوید :

 

" میدانی که کار محالی است ! شما مسلمانید و ما ارمنی. دین و آیین ما فرق می‌کند. "

 

زیادخان از این حرف یکّه خورد و گفت :

 

" ارمنی و مسلمان کدامه ؟ همه بنده ی خداییم و هر کاری راهی دارد. مرد است و عهدش !"

 

قارا کشیش مهلتی سه ماهه خواست که سورو سات عروسی را جور کند و مژده به کَرَم بردند کارها روبه راه است. "

 

سرِسه ماه ، کرم از کابوسی شبانه برخاست و افتاد به گریه و زاری و تا پدر ومادرش آمدند گفت :

 

" خوابی دیدم که بد جوری مرا ترساند. دیدم طوفان شده و اصلی اسیر گرد و غبار ، مرتب ازمن دور می‌شود. در جایی بودم که درختان شکسته بودند و باغها همه ویران. هیچ جا و مکانی برایم آشنا نبود. "

 

صبح که شد رفت اصلی را ببیند وداخل ِباغ ، دختری دید که فکر کرد اصلی است و شعری برایش خواند. اما دختره که روبرگرداند دید اصلی نیست و وقتی از زبان اوشنید که شبانه از اینجا گریخته اند طنین ساز و نوایش

 

گوش فلک را پر کرد :

 

" برف کوها آب و آبها سیل شود و زمین را در خودببلعد که در چشمانم ، عالَم همه تیره است.  می‌تقدیر و ساقیِ فلک در گردش و بزمند و این باده بر ما نوش باد. غمخوارم باشید و برایم دعا کنید که شاهین نازنینم را از آشیان دزدیده اند. من دنبالش می‌روم و اما این سفررا آیا برگشتی نیز خواهد بود ؟ "

 

پدر هرچه اصرار و التماس کرد از سفر بازنمانْد وو رفت که ازمادرش " قمر بانو " حلالیت بخواهد.

 

لحظه ی وداع بود و صوفی و کرم آماده ی راه. آنها گاهی تند و گاهی آرام می‌رفتند و نه شب حالیشان بود و نه روز که که روزی از کاروانی سراغ گرفته و فهمیدند که قارا کشیش و عائله اش در گرجستان اند. در راه به دسته ای درنا برخوردند که دل آسمان را پرکرده و می‌رفتند طرف " گنجه " که کَرَم با ساز ونوا از شورعشق اش با آنها سخن ها گفت.

 

به گرجستان که رسیدند خبر کشیش را از " تفلیس " گرفتند. نزدیکی های تفلیس بودند که کنار رود" کور چای " به عده ای جوان برخورده و آنها وقتی گوش به ساز و آواز کرم دادند نشانی کشیش را از او دریغ نداشتند.

 

کشیش که از دیدن کرم جا خورده بود گفت :

 

" از کاری که کرده ام پشیمانم. اصلی آنقدر ازدوری تو دررنج است که لحظه ای آرام نمی‌گیرد. "

 

اصلی و کرم همدیگر را دیدند و و قتی شرح عشق و فراق گفتند کرم گفت :

 

" فردا به عقد هم درخواهیم آمد و چقدر مسرورم فقط خدا می‌داند !"

 

کرم و صوفی شب را آرام و مطمئن می‌خوابند و اما شبانه ، باز کشیش ، اصلی را  زورکی با خود می‌برد.

 

سحرگاهان که کرم می‌فهمد باز رودست خورده است از راه و بیراه می‌روند که شاید خبری ازآنها بگیرند. کرم لباس خنیاگری به تن داشت به هر جا که می‌رسید ساز و نوایش را کوک کرده و از دلداده ی دلبندش می‌پرسید .

 

صوفی و کرم ردپای آانها را از شهرهای " قارص "و " وان " می‌گیرند و تا می‌پرسند می‌گویند که تازه راه افتاده اند.

 

اما بشنویم از کشیش که به " قیصریه " می‌رسد و از پاشای آنجا امان می‌خواهد و از او قول می‌گیرد که نشانی او وخانواده اش ، مخفی بمانَد .

 

کرم و صوفی سرگشته و آواره ی شهرهاهستند و هیچ خبری از اصلی ندارند که روزی در گردنه ای گیر افتاده و مرگ را درجلوی چشمان خود می‌بینند. برف و بوران کم مانده بود آنها را از بین ببرد که ناگهان ،   یک مرد نورانی می‌بینند که از مِه در آمد ه وبه آنها می‌گوید :

 

" غم نخورید و چشمانتان را یک لحظه ببندید. "

چهارشنبه 22 خرداد 1398
بؤلوملر :