خلاصه داستان:
داستان در اثر از این قرار است که قنبر غلام خانه پدر آرزی است و این دو عاشق هم هستند ولی در این وسط چندین عامل از جمله نامادری آرزی مانع وصال این دو عاشق می شود.
نامادر آرزی قصد دارد تا آرزی را به عقد پسر خواهر خود دربیاورد.نامادری از عشق بین آرزی و قنبر خبر دارد و می خواهد تا قنبر را از سر راه بر دارد.
قنبر داننده اسم اعظم است و از علوم غریبه بهره مند است و از ذات کارها خبر دار می شود.او توطئه های نامادری آرزی را خنثی می کند و سر انجام به آرزی می رسد.
(این داستان از زبان یکی از مادر بزرگان این خاک نقل شده است.)
قسمت هایی از داستان:
قسمت اول:
روزی نامادری آرزی را مجبور می کند تا غذایی که به سم آغشته شده را در کاسه ای به قنبر بدهد تا قنبر مسموم شده و بمیرد.
قنبر هم که داننده ذات امور است رو به آرزی می گوید:
قاش قاباقی آتمیسان
غم غصه یه باتمیسان
الینده کی کاسی یه
بولم زهر قاتمیسان
آرزی نیز در جواب می گوید:
یئمه قنبریم یئمه
دردی وی بیر کسه دئمه
الیمده کی کاسی یه
شکرده قاتسام یئمه
قسمت دوم:
روزی آرزی در باغش بود که قنبر به آنجا آمد و در باغ پای قنبر دچار در رفتگی می شود.آرزی رو به قنبر می گوید:
باغیما تالان گئلیب
جانیمی آلان گئلیب
قنبر قیچین چیخیب دی
یئرینه سالان گلیب
قسمت سوم:
آرزی برای اینکه عشق قنبر را نسبت به خود بداند انگشتر خود را در کنار چشمه جا می گذارد.قنبر انگشتر را بر می دارد و به خانه آرزی می رود و رو به آرزی می گوید:
داستان در اثر از این قرار است که قنبر غلام خانه پدر آرزی است و این دو عاشق هم هستند ولی در این وسط چندین عامل از جمله نامادری آرزی مانع وصال این دو عاشق می شود.
نامادر آرزی قصد دارد تا آرزی را به عقد پسر خواهر خود دربیاورد.نامادری از عشق بین آرزی و قنبر خبر دارد و می خواهد تا قنبر را از سر راه بر دارد.
قنبر داننده اسم اعظم است و از علوم غریبه بهره مند است و از ذات کارها خبر دار می شود.او توطئه های نامادری آرزی را خنثی می کند و سر انجام به آرزی می رسد.
(این داستان از زبان یکی از مادر بزرگان این خاک نقل شده است.)
قسمت هایی از داستان:
قسمت اول:
روزی نامادری آرزی را مجبور می کند تا غذایی که به سم آغشته شده را در کاسه ای به قنبر بدهد تا قنبر مسموم شده و بمیرد.
قنبر هم که داننده ذات امور است رو به آرزی می گوید:
قاش قاباقی آتمیسان
غم غصه یه باتمیسان
الینده کی کاسی یه
بولم زهر قاتمیسان
آرزی نیز در جواب می گوید:
یئمه قنبریم یئمه
دردی وی بیر کسه دئمه
الیمده کی کاسی یه
شکرده قاتسام یئمه
قسمت دوم:
روزی آرزی در باغش بود که قنبر به آنجا آمد و در باغ پای قنبر دچار در رفتگی می شود.آرزی رو به قنبر می گوید:
باغیما تالان گئلیب
جانیمی آلان گئلیب
قنبر قیچین چیخیب دی
یئرینه سالان گلیب
قسمت سوم:
آرزی برای اینکه عشق قنبر را نسبت به خود بداند انگشتر خود را در کنار چشمه جا می گذارد.قنبر انگشتر را بر می دارد و به خانه آرزی می رود و رو به آرزی می گوید:
سو گلیر بوروق بوروق
دؤلدوروللار اوش تولوق
اوزوکی وی تاپانا
نه وره سن موشتولوق
آرزی نیز در جواب قنبر می گوید:
سو گلیر بوروق بوروق
دؤلدوروللار بئش تولوق
اوزوکومی تاپانا
آرزی جانیم موشتولوق
قسمت چهارم:
نامادری آرزی قنبر را برای کاری یک ماهه به یکی از روستا ها می فرستد تا در این مدت آرزی را به عقد پسر خواهر خود در بیاورد.قنبر که هم از ذات امور آگاه است به روستا نمی رود.
قنبر در هنگام عروسی با خواندن اسم اعظم به شکل یک آشیق(نوازنده آذربایجانی) در می آید و در عروسی شروع به خواندن شعری می کند که نفرین بر علیه کسی است که کمر عروس را می بنند است.
قنبر شروع به خواندن این شعر می کند:
آغلی ین ها آغلی ین
جگریمی داغلی ین
آه چکیم اوغلون اؤلسون
گلین بلی باغلی ین
چون قنبر مستجاب الدعاست داعایش برآورده می شود و آن شخص می میرد و عروسی به بعد موکول می شود.
قسمت پنجم:
نامادری بالاخره آرزی را به عقد پسر خواهرش در می آورد.حال وقتی که می خواهند عروس را سوار اسب کنند و به خانه اش ببرند قنبر باز با استفاده از قدرت خود خودش را به شکل اسبی در آورد.
همه او را به شکل اسب می دیدند ولی آرزی او را در شکل اصلی خود می دید.مردم فکر می کردند که آرزی سواره است ولی در صورتی که آرزی پیاده به دنبال قنبر حرکت می کند.
آرزی رو به قنبر می گوید:
قنبر قنبر خاص قنبر
اوزنگی وی باس قنبر
گؤروسن آرزی یئریش یئریر
نه توتموسان یاس قنبر
قنبر این بار داماد را نفرین می کند و می گوید:
دستامازی آلاسان
حاجت نامازین قیلاسان
ایکیمین جی رکعت دن
سجده دن دورمی یه سن
این بار داماد به نفرین قنبر می میرد و قنبر و آرزی به وصال هم می رسند.
داستان کوراغلو
داستان حماسی کوراغلو، نا پیدا کرانهای به سوی نور و روشنی است و ترنم گر ستیزی جاودانه با ظلمت و تاریکی در افقهای گلرنگ غروب کوهساران دنیایی که افسانههایش نیز- صبور و پروقار- چون خاک تشنه، خواب سبز نم- نمهای بهاری را چشم انتظارند.
کوراوغلو، نامش «روشن» است و یادش حریری از خاطرهها در سیلاب جور و ظلمی که با سرشک بیپناهان رنگ ارغوان گرفته است. او تناور کوه ایستادهای رامیماند که آذرخش تقدیر را، بردبارانه بر دوش میکشد و گوهر پیکار را در بطن پرخروش چشمههای مواجش، جلا داده وبه زلالین نهرهای حس و هستی جاری میسازد.
«چنلیبئل» میعادگه راستان و رادان، مأوای عزلتاش بود و این بیباک مرد کوهسارانِ مه آلود را چون عقابی تیز چنگ برفراز قلعه و باروری چنلیبئل، جولان وسلطهای.
اسبانش «قیرآت» و «دورآت» یال افشان و سْم کوبان مونس و یارش بودند و هر جا که بیدادی بود تازان و خروشان، اربابان جور را هجوم میآوردند و طوفانی از آتش را میماندند که ستم خوشهها رابه یکباره میخشکاندند.
به راستی که رمز و نمادهای داستان کوراغلو، ابریشمین تار و پود ظرافتها و زیباییاند و تسخیر اوج قلههای خلاقیت نسلی که سدههایی پیش از این نغمهخوان نیکیها و فضلیتها بودند.
کوراوغلو، خونباریش چشمان پدر را که ایلخچی خان بود، به نظاره نشسته بود و او را که پدر «روشن» اش میخواند در این برهه، روشنای چشمان بیسوی پدر گشته بود و دیگر او را در ایل، نه روشن بلکه کوراغلو یعنی کورزاد خطاب میدادند.
اما چشمان پدر، چه دیده بود که به ظلمت آویخت و تقاصی اینچنین داد؟ خانِ قدر قدرت به میهمانی رفیقی داشت و آن رفیق، هدیهای خواست از بهترین اسبان ایلخی و خان، ایلخچیاش «علی کیشی» را فرا خواند و اسبانی که مهمتر و بهتر بودند خواست که جدا کند. ایلخچی که با چشمانش دیده بود دریا شکافته و دو اسب از ژرفا به در آمده و با مادیانها در آمیخته و در آب شده بودند و قیرآت و دورآت را که در آن زمان کره اسبانی نحیف بودند اما از نسل آن دو اسب دریائی، به پیشکش سوی میهمان خان میآوُرُد و اما خان، آن را اهانتی دانسته و میجوشد و به غضب، کوریاش را فرمان میدهد.
پدر، روشناش را برداشت و با کرهاسبان، عزم کوههای مهآلود کرد و از پسر خواست کره اسبان را آشیانی سازد و راه هر چه روزن و نور است بر آنان ببندد. نور آز اشیان دریغ شد و اما اسبان، تنومند و ستبر چون صخرهها قد برکشیدند و روزی به اذن پدر، اسبان رو به خارستانها نهادند و در قلهها، سم بر زمین کوفتند و بدینگونه چنلی بئل مأ واگه آنان شد و بذرهای رشادت، خوشههای بشارت شدند و بدینسان هم است که کوراغلو، حصار تنگ تاریخ را میشکند و تلألؤ پرفروغ آوای نیکخواهیاش ، درهر عصر و نسلی نمادی از فضیلت میگردد.
«نگار» آن قمری دلتنگ و بیتاب قفسهای زرین اشرافیت، آن پریشادخت اقبال و بخت کوراغلو، تاج و تخت شاهی را نفرین میکند و به آوای کوهساران دل بسته و در چنلی بئل، عزم نبردی میکند دوشادوش روشن تا هیچ هزار دستانی را تنگی قفس نیازارد.
کوراغلو، دیگر نه یک نام بلکه ستارهای میگردد با هفت هزار شهاب رخشندهای که غریو عدل و دادشان، فلک را به تسخیر خود دارند و هر جا قطره اشکی به خوناب دل میآمیزد خشمشان غرنده و مهیب، برخارزاران پستی و رذالت لهیبی از آتش و رعد میبارند.
داستان کوراغلو، با این ویژگیهاست که دیوارهای ستبر قومیت را در هم میکوبد و آوازه جهانیاش گرمی بخش یخزده پاها و دستهایی میگردد که زمستان سرد زمان را تجربه کردهاند و رنگینی گلگشت، خواب در چشم دلشان میشکند.
در روایتهای فرهنگ مردمی، کوراغلو دهگانه داستانی است مرتبط و منسجم که هفت فصل آن در قالب سفر شکل میگیرد و سه بخش دیگر از خردی و برومندی روشن، همدلی و دوستیاش با «عاشیق جنون»- آن خنیاگر سیاحی که دل سپرده به روشن بود و سرسپردهاش میشود آخر و فرجامین رزم و پیریاش نغمهساز میکند و زیباترین و سترگترین نمونههای نثر و شعر و فرهنگ شفاهی را کسوتی جاودانه میپوشاند.
دراین اثر حماسی، شیههی قیرآت و نعره کوراوغلو، با شمشیر مصری و غریوهای دلیران دل سپردهاش، آنچنان کوبنده و مؤثر تصویر می گردند که گویی هر کدام از این نمادها شخصیت و روحی در لابلای هزار توی داستان دارند. کوراغلو از اسب و دلیرانش چنین سخن میگوید:
«شیههاش چون رعد میخروشد و بسان سایهای از مرگ میگردد با قد فرازش در صحنهی پیکار. سرفرازان شمشیر از نیام برمیکشند و طوفانی از شعله میگردند به هنگامی که خرمن سلطان را در و آغاز میکنند.»
این شیواترین تجلی خیال و خلاقیت مردمی، از فراسوهای تاریخ و اوج اقتدار فئودالیزم، چون نهری خروشان میگذرد و با اختراع تفنگ سیر افولیاش رادر دریای زمان طی میکند. کوراوغلو تفنگی میبیند وبه کندوکاو، از چند و چوناش میپرسد و چون به اسرارش راه میجوید، غروب آفتابی رامیبیند که دیگر در روشنای آن، رزم دلیرانه و رو در رو رامجال جلوهای نیست و در حال، نعل از سم قیرآت به در میکشد که دیگر عمر مردی و مرادنگی به سر آمده است وبه عزلتی راه مییابد تا آفتاب به روز دیگر چسان تابد و چاره چه باشد.
کوراوغلو، نامش «روشن» است و یادش حریری از خاطرهها در سیلاب جور و ظلمی که با سرشک بیپناهان رنگ ارغوان گرفته است. او تناور کوه ایستادهای رامیماند که آذرخش تقدیر را، بردبارانه بر دوش میکشد و گوهر پیکار را در بطن پرخروش چشمههای مواجش، جلا داده وبه زلالین نهرهای حس و هستی جاری میسازد.
«چنلیبئل» میعادگه راستان و رادان، مأوای عزلتاش بود و این بیباک مرد کوهسارانِ مه آلود را چون عقابی تیز چنگ برفراز قلعه و باروری چنلیبئل، جولان وسلطهای.
اسبانش «قیرآت» و «دورآت» یال افشان و سْم کوبان مونس و یارش بودند و هر جا که بیدادی بود تازان و خروشان، اربابان جور را هجوم میآوردند و طوفانی از آتش را میماندند که ستم خوشهها رابه یکباره میخشکاندند.
به راستی که رمز و نمادهای داستان کوراغلو، ابریشمین تار و پود ظرافتها و زیباییاند و تسخیر اوج قلههای خلاقیت نسلی که سدههایی پیش از این نغمهخوان نیکیها و فضلیتها بودند.
کوراوغلو، خونباریش چشمان پدر را که ایلخچی خان بود، به نظاره نشسته بود و او را که پدر «روشن» اش میخواند در این برهه، روشنای چشمان بیسوی پدر گشته بود و دیگر او را در ایل، نه روشن بلکه کوراغلو یعنی کورزاد خطاب میدادند.
اما چشمان پدر، چه دیده بود که به ظلمت آویخت و تقاصی اینچنین داد؟ خانِ قدر قدرت به میهمانی رفیقی داشت و آن رفیق، هدیهای خواست از بهترین اسبان ایلخی و خان، ایلخچیاش «علی کیشی» را فرا خواند و اسبانی که مهمتر و بهتر بودند خواست که جدا کند. ایلخچی که با چشمانش دیده بود دریا شکافته و دو اسب از ژرفا به در آمده و با مادیانها در آمیخته و در آب شده بودند و قیرآت و دورآت را که در آن زمان کره اسبانی نحیف بودند اما از نسل آن دو اسب دریائی، به پیشکش سوی میهمان خان میآوُرُد و اما خان، آن را اهانتی دانسته و میجوشد و به غضب، کوریاش را فرمان میدهد.
پدر، روشناش را برداشت و با کرهاسبان، عزم کوههای مهآلود کرد و از پسر خواست کره اسبان را آشیانی سازد و راه هر چه روزن و نور است بر آنان ببندد. نور آز اشیان دریغ شد و اما اسبان، تنومند و ستبر چون صخرهها قد برکشیدند و روزی به اذن پدر، اسبان رو به خارستانها نهادند و در قلهها، سم بر زمین کوفتند و بدینگونه چنلی بئل مأ واگه آنان شد و بذرهای رشادت، خوشههای بشارت شدند و بدینسان هم است که کوراغلو، حصار تنگ تاریخ را میشکند و تلألؤ پرفروغ آوای نیکخواهیاش ، درهر عصر و نسلی نمادی از فضیلت میگردد.
«نگار» آن قمری دلتنگ و بیتاب قفسهای زرین اشرافیت، آن پریشادخت اقبال و بخت کوراغلو، تاج و تخت شاهی را نفرین میکند و به آوای کوهساران دل بسته و در چنلی بئل، عزم نبردی میکند دوشادوش روشن تا هیچ هزار دستانی را تنگی قفس نیازارد.
کوراغلو، دیگر نه یک نام بلکه ستارهای میگردد با هفت هزار شهاب رخشندهای که غریو عدل و دادشان، فلک را به تسخیر خود دارند و هر جا قطره اشکی به خوناب دل میآمیزد خشمشان غرنده و مهیب، برخارزاران پستی و رذالت لهیبی از آتش و رعد میبارند.
داستان کوراغلو، با این ویژگیهاست که دیوارهای ستبر قومیت را در هم میکوبد و آوازه جهانیاش گرمی بخش یخزده پاها و دستهایی میگردد که زمستان سرد زمان را تجربه کردهاند و رنگینی گلگشت، خواب در چشم دلشان میشکند.
در روایتهای فرهنگ مردمی، کوراغلو دهگانه داستانی است مرتبط و منسجم که هفت فصل آن در قالب سفر شکل میگیرد و سه بخش دیگر از خردی و برومندی روشن، همدلی و دوستیاش با «عاشیق جنون»- آن خنیاگر سیاحی که دل سپرده به روشن بود و سرسپردهاش میشود آخر و فرجامین رزم و پیریاش نغمهساز میکند و زیباترین و سترگترین نمونههای نثر و شعر و فرهنگ شفاهی را کسوتی جاودانه میپوشاند.
دراین اثر حماسی، شیههی قیرآت و نعره کوراوغلو، با شمشیر مصری و غریوهای دلیران دل سپردهاش، آنچنان کوبنده و مؤثر تصویر می گردند که گویی هر کدام از این نمادها شخصیت و روحی در لابلای هزار توی داستان دارند. کوراغلو از اسب و دلیرانش چنین سخن میگوید:
«شیههاش چون رعد میخروشد و بسان سایهای از مرگ میگردد با قد فرازش در صحنهی پیکار. سرفرازان شمشیر از نیام برمیکشند و طوفانی از شعله میگردند به هنگامی که خرمن سلطان را در و آغاز میکنند.»
این شیواترین تجلی خیال و خلاقیت مردمی، از فراسوهای تاریخ و اوج اقتدار فئودالیزم، چون نهری خروشان میگذرد و با اختراع تفنگ سیر افولیاش رادر دریای زمان طی میکند. کوراوغلو تفنگی میبیند وبه کندوکاو، از چند و چوناش میپرسد و چون به اسرارش راه میجوید، غروب آفتابی رامیبیند که دیگر در روشنای آن، رزم دلیرانه و رو در رو رامجال جلوهای نیست و در حال، نعل از سم قیرآت به در میکشد که دیگر عمر مردی و مرادنگی به سر آمده است وبه عزلتی راه مییابد تا آفتاب به روز دیگر چسان تابد و چاره چه باشد.