به یمن و نوید آب کوثر حق و پاکی را ندا دادند
الهامی از غیب یافته و نوید محبوبی به او داده شده بود. «پری» نام که دختر «زیادخان» حاکم گنجه بود. وداع دلگزایی بود و عطوفتها در هم گره خورده و گسیختنها، سهل و آسان نبود. اما گل بوتة مهر «پری» آنچنان در قلب قربانی ریشه انداخته بود که باید گام در راه مینهاد. قربانی به پایبوس گنجه، پهنای ارس را پشت سر میگذارد و به آغاز تقدیری گردن مینهاد که فرجامش، کور سوی هیچ روشنائی را برنمیتاباند.
قربانی بعد از کشمکشهایی خود را در آن سوی ارس دید و در شهر «برده» که شبانگاهان بود و نوای ساز و دهلی که چنگ در احساس او انداخت و خود را در بزم عروسی یافت.
«عاشیق صالح» که میداندار ضیافت بود از آمدن قربانی که سازی بر دوش داشت برآشفت و اذن ورود نداد. میزبان گفت: «عاشیق رانباید از در راند» عاشیق قربانی و عاشیق صالح با ساز و نوای خود به مباحثه پرداختند و پیروزی از آن عاشق قربانی بود و عاشق صالح در پاسخ سؤالات واماند.
شبانگهی سحر گردید و عاشق قربانی به سوی گنجه راه افتاد. در نزدیکیهای گنجه به «گنبد شیخ» برخورد که دراویش حلقه زده و او را به جمع خود میخواندند. او در جمع دراویش، سازش را کوک کرد و درکلامش، پری را به آواز خواند و «محمود بیگ» که برادر زیادخان و عموی پری بود، در صید گه نوا و ندایی به گوشش رسید و به سوی گنبد شیخ راه افتاد که این غریب عاشق را ببیند. محمود بیگ جویای احوال شد و دید که از محال قاراداغ آمده و نامش قربانی است. به وی گفت: «غربت غریبانهات محسوس بود. زیرا هیچ عاشقی را یارای بردن نام پری در این دیاران نیست. «قاراوزیر» پری را برای پسرش میخواهد و کسی از بیم جان، نام پری را بر زبان نمیداند.»
اما بشنوید از پری خانم که شبانه به گاه خواب، واقعهای را به رؤیا میبیند که از عالم غیب ندا میرسد که او و قربانی قسمت هم هستند و قربانی هم اکنون در گنجه است.
پری در تکاپوی نشانی از یار، «قربانی را مییابد و در باغ حاتم، دو دلداده دل در نگاه هم میبندند و اما اغیار، سنگ راه او میگردند و قربانی محبوس حبسی میگردد ناخواسته و پری به جویایی راه گریزی سر از پا نمیشناسد. قربانی از حصار تنگ میلههادر میآید و چاره این میماند که خود را به «ائلچی داشی» یا سنگ دردمندان برساند و حاجت خویش رابه زبان راند. سنگ دردمندان پناه بیپناهان بود و هر کس بر حریمش عزلت میگزید زیاد خان حاکم گنجه به عدل و داد با او سخن میآغازید. عاشیقان را در ایل حرمتی فراوان بود و عاشیقان حق را حرمتی افزونتر. زیادخان میبخشایدش و قول وصال پری را میدهد اما به شرطی که اگر عاشیقی راستین است و الهامی از غیب بر دلش راه جسته است، میباید از عهدة آمونهای دشواری برآید که کس را یارای آن نیست.
چشمان قربانی را سفت و محکم بستند و با ایما و اشارهای چهل جلاد، حاضر و قبراق، با برانی شمشیرهاشان، در قصر صف کشیدند و نوک شمشیرها به سوی اوحایل شد و سؤال گردید که پیرامونت چه میگذرد. قربانی واقعه رابا شعر بر زبان آورد. پری، دوگانه خال زیبائی بر سیما داشت و آنان بدان مقصود، نیتی در دل گرفتند و از قربانی پرسیدند. که در دل ما، چه میگذرد. قربانی به ترنم، اشعاری بر زبان راند و از مکنونات دل آنان به وضوح سخن ساز کرد. دشواریها بدینترتیب افزوده میشد و قربانی روسفید، زیاد خان به عاشیق حق بودن وی معترف گردید و دخترش پری را همانسان که قولاش بود به قربانی میداد که با نیرنگ قارا وزیر، امیدها به یأس گرایید و باز قربانی، در آستانة قربانی شدن. اما قربانی، در آویخته با ماجراها و گریخته از بند و زنجیر به دادخواهی سوی شاه شاهان «شیخ اوغلو» راه سپرد که حدیث دل بگشاید. شیخ اوغلو چون از واقعه خبردار گردید و از شیدائیاش به مولاعلی (ع) و دانش غیبیاش وقوف حاصل کرد، فرمانی مکتوب بنوشت و از زیادخان، خواستار دخترش شد برای قربانی. شایعه مرگ پری در دیاران پراکنده و کشمکشها باز آغاز گردید و در نهایت دو دلداده به عقد هم درآمدند و قربانی «عاشیق گنجه» نام گرفت