پاکدامنی و آزادگی مهمترین عناصر شخصیتی یک دختر ترک آذربایجانی را تشکیل میدهند.این پاکدامنی و آزادگی نمودهای بسیار زیبایی در فولکلور و فرهنگ آذربایجان داشته است.یکی از بهترین نمونه شرافت دختران ترک را میتوان در داستان سارای جستجو کرد.احتمالا بسیاری از ما فیلم یا داستان سارای را دیده یا شنیدهایم و یا حداقل از مضمون آن باخبر هستیم.
داستان سارای اینطور آغاز میشود که در کنار رودخانه ی آرپا چایی که در نزدیکی مرز ایران و آذربایجان جاریست در یکی از دهات نزدیک آن دختری ساری تللی(گیسو طلا) و آلا گؤز(چشم شهلا) به دنیا می آید.پدر و مادرش نام این دختر را سارای که در ترکی آذری تحلیل یافته ساری آی(ماه طلایی ) میباشد میگذارند.سارایِ داستان در طبیعت آذربایجان پرورش می یابد و دختری ماه رو میشود.بزرگان ده سارای را به پسری به نام خان چوبان نامزد میکنند. روزی چشم خان ده به سارا میافتد. خان ، پدر سارای را فرا میخواند و ازاو میخواهد که سارای را به عقد او در آورد.پدر سارای که مرد ریش سفیدی بود و به خان چوبان قول مردانه داده بود و مصداق آتاسؤزی(ضرب المثل) آذربایجانی:(کیشی توپوردوغون یالاماز) پیشنهاد خان ده را رد میکند.خلاصه از خان اصرار و از پدر انکار و در این موقع است که خان متوسل به زور شده و او را مورد ضرب و شتم قرارداده و سارای را تهدید میکند که در صورت سربازدن از خواسته ی خان دیگر پدر خود را نخواهد دید چون او پدرش را خواهد کشت.سارای که به جز پدر کسی را نداشت و نمیتوانست رنج و عذابش را ببیند بر خلاف علاقه ی وافرش به خان چوبان و قولی که به او داده بود تن به خواسته ی خان ظالم داد.
عاشیق قربانی از سلالهی عاشقان نامآوریست که اشعارش قرون وخطهها را ظفرمندانه پشت سر نهاده است و آوازة
ماجراها و خلاقیت شگرفاش، با افسانهها در آمیخته و هستیاش، منشاء داستانی گردیده بنام «عاشیق قربانی وپری» که زبانزد عاشیقان است و از شیواترین تجلیهای ذوق و خیال، که با ساز و کلام عاشقهای آذربایجان، رمز و رازی جاودانه یافته و از اقتدار صفویه تا به امروز، همچون
نهری پرخروش، در دریای مواج فرهنگ مردم جاریست.
داستان عاشیق قربانی و پری، حکایت تلخ و شیرینی است از حسرت و دلدادگی، شرارت و راستی و فقر و غنایی که فاصلهها، ناوکی مینشانند بر عمق دلهایی که شایسته زخم و چرک نبودند.
«ارس» خروشان و پرتلاطم میغرد و غریواش با لالاییهای مادر میآمیزد و قربانی، از گهواره به در آمده و پا میگیرد و فقری را میبیند و انبوه اندوهی که در زرخیری دامن ارس، باورش سخت و دلگیر میبود. بدینسان قربانی چون قدبرکشید و دانشی انباشت، سایه تیره فقر بر هستیاش گسترده بود و در طلب گاونری، که شیاری بر خاک افکند و بذری بپاشد، به درگاه عمویش گام نهاد. در ملک عمویش که انبانی از زیور و زربود، او را ناامید از درنراندند. جفتی و رز ارمغانش داشتند و اما خاک سخت را توان بر شکافتن نداشتند و او، دلمرده و خسته، برای لختی درنگ، سربر زمین نهاد و اما خوابی عمیق بر او چیره شد و رؤیایی او را با خود برد. مادر، دلنگران پسر به فراز خاک آمد و او را خفته یافت. از خوابش بیرون نیامد و او را به کاشانه بردند. چارهی درد را سه پیرزن دانستند. پیرزن ابریشمین، پیرزن بدطنیت و پیر زن ناپاک که با افسون و سحر، سری و سری داشتند. به بالینش آمدند و گفتند او را خواب محبت ربوده است و در رؤیای بیداری فرو رفته است که خود باید چشم بگشاید. چون پلک برگشود بیدرنگ «ساز»ی خواست و نوایش دل بیدلان ربود:
ماجراها و خلاقیت شگرفاش، با افسانهها در آمیخته و هستیاش، منشاء داستانی گردیده بنام «عاشیق قربانی وپری» که زبانزد عاشیقان است و از شیواترین تجلیهای ذوق و خیال، که با ساز و کلام عاشقهای آذربایجان، رمز و رازی جاودانه یافته و از اقتدار صفویه تا به امروز، همچون
نهری پرخروش، در دریای مواج فرهنگ مردم جاریست.
داستان عاشیق قربانی و پری، حکایت تلخ و شیرینی است از حسرت و دلدادگی، شرارت و راستی و فقر و غنایی که فاصلهها، ناوکی مینشانند بر عمق دلهایی که شایسته زخم و چرک نبودند.
«ارس» خروشان و پرتلاطم میغرد و غریواش با لالاییهای مادر میآمیزد و قربانی، از گهواره به در آمده و پا میگیرد و فقری را میبیند و انبوه اندوهی که در زرخیری دامن ارس، باورش سخت و دلگیر میبود. بدینسان قربانی چون قدبرکشید و دانشی انباشت، سایه تیره فقر بر هستیاش گسترده بود و در طلب گاونری، که شیاری بر خاک افکند و بذری بپاشد، به درگاه عمویش گام نهاد. در ملک عمویش که انبانی از زیور و زربود، او را ناامید از درنراندند. جفتی و رز ارمغانش داشتند و اما خاک سخت را توان بر شکافتن نداشتند و او، دلمرده و خسته، برای لختی درنگ، سربر زمین نهاد و اما خوابی عمیق بر او چیره شد و رؤیایی او را با خود برد. مادر، دلنگران پسر به فراز خاک آمد و او را خفته یافت. از خوابش بیرون نیامد و او را به کاشانه بردند. چارهی درد را سه پیرزن دانستند. پیرزن ابریشمین، پیرزن بدطنیت و پیر زن ناپاک که با افسون و سحر، سری و سری داشتند. به بالینش آمدند و گفتند او را خواب محبت ربوده است و در رؤیای بیداری فرو رفته است که خود باید چشم بگشاید. چون پلک برگشود بیدرنگ «ساز»ی خواست و نوایش دل بیدلان ربود:
به رؤیایم لشکر پاکان بیداریام را صلا دادند
در شهر گنجه که سبز و کهنسال بود اربابی عادل و باخدا به اسم" زیاد خان" بود که فرزندی نداشت. او بارعیت از هر کیش و مذهبی که بودند مهربان بود و حتی خزانهداری داشت مسیحی به نام " قارا کشیش" که چون دوچشم خویش از او مطمئن بود. ازبختِ بد ِروزگار او نیز فرزندی نداشت.
روزی دومرد سفرهای دل میگشایند و عهد میبندند که اگر خدا آنان را به آرزوهاشان برساند و صاحب فرزندی شوند و یکی دختر باشد و دیگری پسر آنها را به عقد هم در آوَرَند. دعاهاشان مستجاب میگردد و بعد از نه ماه و نه روز هرکدام صاحب فرزندی میشوند. زیاد خان صاحب پسری به نام " محمود " میگردد و قارا کشیش صاحب دختری به اسم مریم.
آنان دور ازچشم هم بزرگ میشوند و محمود به مکتب میرود و مریم پیش پدرش به در س و مشق میپردازد. پانزده سالشان میشود و برای یکبار هم شده همدیگر را نمیبینند.